والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

روضه با پول حلال!

می گن یکی از منبری ها و روضه خوانهای مشهور به نام شیخ رضا انصاری مجلسهای گرم و منبر پرجمعیتی داشته....

یه روز که از منبر برمیگشته سمت خونه یه پیرزنی جلوشو می گیره و می گه ما اگر مجلس روضه داشته باشیم میای منبر بری؟

می گه اینهمه روضه خون چرا من؟ 

میگه دوس دارم و نذر کردم تو منبر بری توی خونه ی من!

میپرسه که میدونی پای منبر من چندهزار نفر آدم میشینه؟

پیرزن میگه خونه ی ما از این خبرا نیس! اما روضه ی من روز عاشوراست!

.....

شیخ رضا می گه روز عاشورا منبرهای متعدد داشتم همه رو رفتم و آخرسر رسیدم خونه مون لباسامو درآوردم استراحت کنم.... یهو یادم افتاد به پیرزن قول داده بودم ....

اومدم دوباره راه افتادم آدرسشو پیدا کردم و رسیدم  دیدم چندتا پیرزن نشستن....

حتی صندلی هم نداشت...دوتا بالش روی هم گذاشته بود گفت این منبرته...

رفتم بالا روضه خوندم نیتم کردم چیزی از این پیرزن نگیرم...

مجلس تموم شد دیدم گوشه ی چادرشو باز کرد یه پولی داد گفت بیا شیخ رضا اینم پاکتت!

گفتم نه من از تو چیزی نمی گیرم

پیرزن گفت نه! باید بگیری! من یک سال رفتم خونه های مردم کلفتی کردم و رخت شدم این پولو واسه روز عاشورا جمع کردم روضه بخونم!

بگیر این پول حلال رو!!!!

رسیدم شب خواب دیدم یه بانوی مجلله ای تشریف آورد بالای سرم !

فرمود آشیخ رضا بیست ساله روضه می خونی! ما امروز اختصاصاً اومدیم پای منبر روضه ات نشستیم!


نظرات 3 + ارسال نظر
راز یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:16 ق.ظ

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست..

[ بدون نام ] یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:21 ب.ظ

تو هم که پای منبرنشین ثابت داری ولی این کجا و آن کجااااااا

چادرخاکی سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:50 ق.ظ http://chadorkhaki2.blogfa.com/#

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ

مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو / ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ

مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت / آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ

مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگرهیچ

مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم / گفت سر بجنبان که بلی جز کهبه

سر هیچمگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد /در ره دل چه لطیف است سفر هیچ

مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد / که نه اندازه توست این

بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است / گفت این غیر فرشته‌ست و

بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد / گفت می‌باش چنین زیر و زبر

هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال / خیز از این خانه برو رخت ببر

هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست / گفت این هست ولی

جان پدر هیچ مگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد