والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

آیا با مختار خواهیم ماند؟

     رقیه، یک نسل چهارمی است که در 20 سالگی خود در رشته مهندسی صنایع درس می خواند و در کلاس های من نیز حاضر می شود. 

یک نسل چهارمی که نه حتی بوی امام خمینی را احساس کرده، نه جنگ را دیده، نه فشارهای اقتصادی و بیچارگی های دوران سازندگی در مغز استخوانش جا انداخته است، نه دوران بحران سازی بحران سازان آزادی خواه زمانه ی دوم خرداد را به چشم لمس کرده نه می داند که چگونه خون خوردیم تا گل سوم تیری ما در سال 84 بتواند برای اولین بار در مقابل اشرافیت پیروز شود. 

امیر، یک نسل سومی است. بچه ی هیأتی، کارمند دولت، زاده ی جنوب شهر، حزب اللهی و مرد میدان! حماسه آفرین نه دی، فدایی ولایت! خوب می دان چه دردها کشیده ایم و چه دردها داریم. دور و برش پر است از افسر و سیاست باز و مؤتلفه ای و قدرت مدار و قدرت باز.

یک استاد شاید اگر نخواهد راه انسان بودن را برای خودش بیابد و آنگاه به نشستگان در مقابل تخته ی کلاس بیاموزد، فرقی با یک عمله و بنا نخواهد داشت. 

او آجر پرتاب می کند و تو بر تخته چیز می نویسی و سخن می گویی! کدامیک می دانید به کجا خواهید رفت؟ شاید از این نظر بسیاری از استادان پایین تر از کارگر محروم و بی سواد روزگار ما باشند.

 مشغول درس دادن بودم. پیامک امیر رسید! گفتم لابد مثل پارسال یادی از امام هادی کرده ایم و امیر هم امسال از پیش گامان تعظیم مقام جد کریم امام عصر است.

نه اشتباه می کردم، امیر در وبلاگش مطلبی علیه "احمدی نژاد" نوشته بود! مطلبی که منتخب اشک ها و خون دلهای ملت را بدعت گذار معرفی می کرد.

کلاس بعدی آغاز شد، رقیه و سایر نسل چهارمی ها نشسته بودند، یکی دوتا نسل سومی هم داشتیم! 

کی به هاشمی می اندیشد؟

از هر طرف بانگی برخواست! خدایا شاهد باش که من از ظالمین تبری جستم! همانگونه که زیارت عاشورای حسینت به من آموخته است!

رقیه حرف زیبایی زد که هم سرد شدم هم با همه ی درهم شکستگی ام با اندیشه ی شهادت در راه مکتب سرخ عاشورا از هم شکفتم!

نسل چهارمی قصه ی ما گفت: باید هاشمی بیاید! تا کی میخواهیم مثل مختار دور خودمان حصار بکشیم؟

فکر میکنم تا انتهای داستان را خودتان می توانید حدس بزنید!

شادم!

شکفته ام!

رباعی گویم!

غزل سرایم!

خدایا!

از تو خواستم تا در محراب مولایم با فرقی شکافته، شهید راه عدالت باشم!

با تمام ذرات وجودم سپاسگذارم که مارا در این مسیر قرار دادی!

محراب علی را مقتل ما قرار ده! همانگونه شاهکار عاشقی و جهاد، مختار پاک را به این افتخار نائل کردی! 

یاد امیر افتادم! نسل سومی که او یکی از آنان است و نتوانست داستان 9 دی چهار سال پیش را به یک نسل بعد انتقال دهد!

چه نسلی بودند و چه نفسی بود که پس از 30 سال داستان امام خمینی را به قلبهای شکسته ی ما راه داد! اما نسل سومی که بازیچه ی دست مشتی اصول نما شد و نتوانست حماسه ای که خودش آفریده بود به نسل چهارم بسپارد.

شاید امیر نتواند، اما باز هم خون ما راه گشاست! دربهای کاخ مختار را باز کنید! ما با مختار خواهیم ماند و با مختار سر بر نیزه خواهیم داشت! 

ما آمده ایم تا برای جبران غیبت روز عاشورایمان هزار قیام انتقام برپا سازیم!

چه باک اگر جانهای ناقابلمان در برابر حمله ی دوستان اسرائیل و فدائیان اعراب مست و خون آشام بر کاشی های فیروزه ای محراب عدالت پرپر گردد.

ما با مختار خویش خواهیم ماند.

 


نظرات 1 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ

قلم خیلی قشنگی داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد