والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

پیکر تب دار قلم

 پیکر تب دار قلم   

 

ای قلم! ای همراه شبهای تنهایی و روزهای غربت و صبر من! همراهی کن باز مرا 

یاریم کن تا با زبان آتشینت دردهای یخ بسته بر صورت کودکان را بیان کنم! 

با من بیا و بگذار بگوییم در خانه های سرد و بیروح کودکان کار چه غوغاست! 

بیا بنشینیم و باهم بنویسیم از کودکی که باید بی ناشتایی به سمت مدرسه راه بیفتد و بی پول دستفروشی در سر بازار نباید به خانه برگردد. 

اینجا ناشتایی هم سخت گیر می آید چه برسد به صبحانه!  

میدانی صبحانه چیست؟ اگر نخورده ای لاأقل دیده ای دست مردم، دست مردم کانال پنج، دست مردم سیمای شمران، دست رسانه های پایتخت! اینجا خبر از کره و خامه و سرشیر و عسل نیست! اینجا بی مایه فتیر است نه نان گرم! 

ای قلم، چرا سستی میکنی؟ بنویس!  

نکند تو هم مثل کودک کوچه بن بست ما دفترت تمام شده و پدر به جای دفتر برایت هفته پیش کفش خریده است؟ پدرش می گفت دفترهای خواهرت را هم می توانی استفاده کنی چون آخرش ورقهای سفید دارد. خدا کند زندگی ما هم تا انتها سیاه نباشد! 

قلم من، همسنگر خاموش فریادهای من، با این حرفها سر غیرت آمدی؟ هان! فریاد بزن! بگو! بلندتر!  

ما درد محرومیت اولاد هابیل بر کتف پینه بسته خود داریم! ما داغ غصه های غیرت ابراهیم بر جان سوخته از آتش نمرودیان داریم.  

بنگر!! برجان ما نوشته و حک گشته! ما نسل پاک زجرهای موسی در تابوت عهد با خدای فقیرانیم. 

آه ای قلم مباد آنکه توانی برای گفتن درد گلیمهای زبر و خشن در تو نباشد! بشکن همین لحظه اگر می خواهی قلم به مزد فرشهای ابریشمی باشی. 

من تو را از نان معلمی خریده ام آنگونه که پدر با نان حلال زحمت و درد مرا قلم بدست پرورش داده است. نکند نان حلال من خون سیاه ترا، ای قلم، امید بخش دل کاخهای اهل دغل سازد!!! 

میخواهم از سیاهی جاری در انتهای زبان تیز تو، صبح سپیده  را این بار از جنوب شهر بیرون بیاورم.  

میخواهم از غلاف زنگ زده ذوالفقار حیدر پس کوچه های شهر، صد جنگ با معاویه های نشسته در کاخ های سبز و بنزهای سرخ بیرون بیاورم. 

ما یادگار نعره عمّاریم، ما صاحب هزار زخم بر ابرو نشسته مالک، سردار حیدر کراریم.  

ما را به داغ جوع و آتش و خون پروریده اند تا میلمان به شربت عسل راه مصر کور شود، تا چشم فتنه را بی چشمداشت مزد و مواجب، از بیخ باغهای پسته این سرزمین بیرون بیاوریم! 

آی ای قلم، ای تسبیح تربت پاک شهید کرب و بلایم، آه ای قلم ، صلیب خون گرفته به رنج مسیحایم! باید که بر پیکر تو رعشه بیفتد چون کارزار ما، امروز جنگ سپیده، با قامتی به مثل سپیدار، در جبهه ای مقابل رنگ ریایی اصحاب رنگ رنگ خزانه صهیون است! 

خوب آمدی با من و خوب همراهی ام کردی! با من بمان و باز بخوان با رعشه های پیکر تب دارت، این آیه های سرخ جهاد، یا سوره های نور و شعور و حق و عدالت را! 

دستان من هنوز در یاد خویش دارند زبری دست پدر یا سردی هوای صبح زمستان را! گرما بده دستان صدهزار کودک باهوش را، آنان که ساکنان سپید محله های شهیدانند. 

آنان که زیر چرخ گاری نالایقان حسود، کشتند و سوختند هوش و نبوغ و قدرت حق داده به آنان را! 

اما بدان تو، ای قلم دوست داشتنی، روزی هزار جریب باغ سیب خواهی شد، با عطر تازگی ، با بوی زندگی، با یکصدا صدای غزلهایی در صبح یک بهار، آندم که دست هزاران مرغ، بی رعشه و بی غصه می گویند از شعور، از حق، از گرمی و لطافت و ایمان!! 

هان ای قلم، بمان و مجاهد باش در جاده ای از هرکجا به مقصد محراب خونین عدل خدا! 

 

هر که را خانه نئین است بازی نه این است!

 هر که را خانه نئـین است بازی نه این است! 

نماینده یعنی آینه تمام نمای کسانی که به نمایندگی از آنان در خانه ملت حضور دارد. خواستهای ملت تنها در چارچوب نظام الهی متصور است و در برابر خواستهای شیطانی اصحاب زر و زور و تزویر آینه ای مقابل ملت قرار داده نشده  تا بتوان برای بیان اهداف شیطانی، ترجمانی از خواستهای امت اسلام ارائه نمود.  

 

 

 

اگر نماینده یعنی نمایان کننده خواستهای نمایندگی شوندگان، پس چگونه میتوان نماینده این امت بود و برخلاف فریادهای آشکار آنان حرکت کرد و بجای همراهی با امواج خروشنده حزب الله بر خلاف جریان اموج زیرآبی رفت؟؟؟! 

قلم، قلمی که خداوند به آن سوگند خورده، قلمی که سلاح مجاهدان پاکباز راه حق و عدالت است،قلمی که به تعبیر شریعتی امانت روح القدس من است، ودیعه مریم پاک من است، صلیب مقدس من است، این قلم مقدس تر و والا مقام تر از آن است که بخواهد نام مدعیان نمایندگی استان سراسر نورانیت و جهاد و عظمت ما را بیاورد، آنانی را که در گردباد محکم نمایندگان حقیقی ملت در 26 بهمن سکوت را منتهای همّت خود ساختند و بجای طلب عزت به پذیرش ذلت اکتفا نمودند و بزرگی و کسب آرزوها را در همنوایی با ویرانگران زندگی ملتهای مظلوم جستجو کردند. 

 

 

من از شما می پرسم اینان در خود چه دیدند که اینگونه با سر بر صخره عزت خواهی امت و امام امت کوبیدند؟  

اینان اهل مبارزه اند؟ اینان از دنیا بریده اند؟ اینان بدنبال عزت و عظمتند؟ اینان ساده زیستی را مایه شجاعت خود میدانند آنچنان که پاکبازان راه حق و فضیلت دنیا را مانع مجاهدات خویش نمیدانند؟  

سیّاسان قدرت پرست که هنوز لب و دهان خویش را نتوانسته اند از مکیدن خون مستضعفان و محرومان پاک کنند و زالوهای قدرت جو و ثروت طلب در قوطی های جادوگری آنان بالا و پایین می پرند چگونه به خود جرأت درافتادن با فرزندان غیور اسلام و انقلاب را دادند که هر روز برای سر دادن در راه حق و عدل عاشق تر و شوریده تر می شوند؟؟؟؟!!!   

 

 

دنیاپرستان از خود چه دیدند که اینگونه جریّ و قلدر مآب شدند؟ آنان که هزار چیز برای از دست دادن دارند با چه برنامه ای میخواهند در مقابل موج بلند یاران زاهد و لشگر ظلم سوز مستضعفان و پابرهنگان قد علم کنند؟؟ "هر که را خانه نئین است بازی نه این است."  

 

 

اگر به فرموده مولای عشق، امروز در حالت تمام عیار جنگی هستیم و مبینیم "دندانهای با غضب گشوده شده و دندانهای با غیض به هم فشرده شده را علیه انقلاب و علیه امام و علیه همه این آرمانها و همه آن کسانی که به این حرکت دل بسته اند" پس بدانید سکوت پرفریاد کینه ورزان مخالفان ملت و دلبستگان به پول و مقام یک اعلان جنگ تمام عیار به امت حزب الله است. اعلان جنگی از سوی آنان که از ملت در 22خرداد سیلی محکمی خورده اند.

  

   

حیّ علی الجهاد برادر!! ان الجهاد باب من ابواب الجنّه فتحه الله لخاصّة اولیائه 

باب جهاد تنها بر خاصان دوستان خدا باز است و این باب اگر دیر بجنبیم بسته خواهد شد و معلوم نیست همیشه بر روی من و تو باز باشد. برخیز که ننگ نام و نان مارا از جهاد با یاران طاغوت باز ندارد. وعده ما نماز جمعه این هفته!

 

زیر پوست شهر غوغا بود

باشد مانعی ندارد،ما مملکت را از داخل خیابانها اداره می کنیم. انگار یک عده نمیخواهند باور کنند مسئولند، مسئولیت در برابر خدا، اولیاء الله، آرمانهای انقلاب خونبار ما، در برابر نگاه بقیة الله الأعظم، نگاه ولیّ فقیه، اشاره های گویای امّت، انتظار آزادیخواهان جهان و در برابر هرچه آزادگی و غیرتمندی است. شما مسئول نیستید؟ یا هستید اما بدون فریادهای امّت توان جهاد ندارید. مگر نباید به مولا اقتدا کرد که یک تنه در صف آغازین جهاد، چشم فتنه را درآورد وگرنه آنچه که در انقلابات مخملین شده بود در این سرزمین هم به واقعیت میرسید؟؟؟   

 

 

مانعی ندارد، باکی نیست،بازهم آمدیم اینبار در روزی که نیامده بودیم. اولین بار بود که خیابانها 29 بهمن صدای گامهای ما را یکجا می شنیدند. خیابان تعجب نمیکرد، چون میدانست ما چه کسانی هستیم. میشناخت که جنس ما از کدامین حریر پولادین است. خوب احساس میکرد فریادهایی که بعد از نماز جمعه از مسجد النبی تا قلب شهر یکصدا عدالت را طلب میکردند. میدانست این صداها سی و دو سال است بحکم تکلیف بلند می شوند و سینه خیابان را با التهاب خویش گرم می کنند. قیافه ها آشنا و غریبه داشت اما انگار همه هم را می شناختند. هیچ کس غریبی نمیکرد چون مضرب مشترکشان عدالت خواهی بود در تابع یک به یک جهاد در راه حق با دامنه تمام سربداران راه غیرت و برد فریادهای حق طلبانه امّت رسول الله. 

خستگی معنا نداشت، اینبار حتی کیک و ساندیس هم به کمکمان نیامد تا حنجره ای که بی منت و چشمداشت،حق خویش را مطالبه میکرد تسکین دهد. شعارها عجیب بود انگار مردم منتظر بودند تا آنچه را که میخواستند اما مدفون کرده بودند با منتهی الیه خشم ممکن به فضای شهر بریزند. ما را کسی دعوت نکرده بود، مجبور بودند برنامه ای برای ما ساماندهی کنند وگرنه آبروی دست اندکاران و مسئولان میریخت،میریخت بر کف خیابانهایی که با ما رفیقند و حجم حضورمان را جای میدهند در افق دور دست خویش. ما منتظر نمیمانیم تا کسی بگوید بیایید و از شرافت خود دفاع کنید!! بیایید و بگویید آنها که گفتند؛ " اگر بیست و پنجم بهمن حکومت اسلامی را ساقط نکنیم بی شرفیم" واقعاً بی شرفند!! ما منتظر بیانیه و دعوت نامه نیستیم برای آنکه فریاد هیهات منّا الذله از حنجر بریده سالار شهیدان را پژواک دهیم. ما سازماندهی نیاز نداریم، ما سازمانی هستیم که بدون دستور در صف اعزام می ایستیم و برای سر دادن سر و دست می شکنیم.   

 

 

کاش بودند آنها که در پستوهای خانه های ویلایی و پنت هوس های کذایی رجز می خوانند و هر روز علمی برای لودگی خود برپا میکنند. کجا بودید؟ چرا در خانه خزیدید؟ مگر اینها که امروز فریاد مرگ بر موسوی و کروبی و خاتمی میگفتند همان کلاه نمدی های بی سوادی نبودند که میخواستید رأی های با کیفیتتان را برآنها حاکم کنید؟ پس چرا نیامدید امروز در خیابان تا اثبات کنید "بی شمارید"؟؟؟ چرا حاضر نیستید بگویید چقدر برای آزادی شکم و مادون شکم خود حاضر به هزینه دادنید؟   

 

 

این ها که نیامدید ببینید تنها ظاهری بود از آنچه میخواستیم شما بشنوید و عالم بشنود و بداند و شما هم بدانید که در مقام عمل از هیچ فداکاری و جهادی إبا و واهمه نداریم. اما خاطرتان جمع، اگر طرفة العینی مجال بیابیم و نگاه سنگین پرچمدار عزّت مجالمان دهد آنچه را در دل داریم یکجا منفجر میکنیم. انفجاری که قصرهای مشیّد شیادان شهر اشرافیت و طمع را یکجا به دوزخ ابدی می فرستد. باور ندارید؟ هرکس باور ندارد بیاید و با وجودش لمس کند! کاش می آمد و لمس میکرد که امروز از زیر پوست این شهر چه چیزی به روی جلد تظاهرات تراوش می کرد!! شعارهای مرگ بر موسوی و خاتمی و کروبی که فرضیه مسلّم مسأله امروز بود، مرگ بر آمریکا و اسرائیل که نتایج واضح اصول دین ما هستند، شعاری که انگار زیر پوست این شهر میجوشید و ملت منتظر بودند تا یکی بگوید و تمام قامت تکرارش کنند، شعار علیه کسی بود که مجاهدان راستین "شیخ الخوارجش" خواندند.  

از راهروی متصل به جلوخان مسجد النبی تا قلب میدان مرکزی شهر، هرکس که حرف از شاخص منفی تمامی انتخابات میزد و قدری خود را میرهاند از عواقب احتمالی و پروای نام و نان، مردم بی مهابا با او همراه میشدند و یک بند و بی توقف آن متغیر منفی ساز تمام معادلات را به باد مرگ میگرفتند. مادر پا به سن گذارده ای را دیدم که عکس نائب الامام را بدست خود داشت ،وقتی دید بچه ها دسته دسته و گوله گوله فریاد استبراء مجلس خبرگان و مجمع تشخیص سر میدهند، تک نفری از میان شیرزنان روز جمعه فریاد برآورد و شعارهایی داد که ناگهان صدای او شد شعار ما به ستوه آمدگان از جنایات خوارج سیّاس.  

من چقدر میتوانم بگویم تا شاید نشانگر داغی قلب داغدار جماعت 29 بهمن شهر باشم؟ مگر کسی توانست نشان دهد که در نه دی چه گذشت؟ هیچ کس! فقط قاب خدا آنقدر گنجایش دارد که بتواند دور دستهای حضور وارثان آدم و نوح و خلیل را به تماشا بگذارد. هرکس دلش قاب نگاه خدا باشد میتواند حس کند که این عکس از کجا آغاز می شود و تا کجا ادامه خواهد داشت. فراموش نکنید تصویر ما هنوز کامل نشده، اگر صبر کنید دیدنی های بیشتری برای چشمها خواهیم داشت. این هنوز از نتایج سحر است.

20 سال دیر شده است!

هنوز هم کسی هست که معتقد باشد محاکمه موسوی فعلاً زود است؟  

من معتقدم محاکمه موسوی 20 سال است که به تأخیر افتاده و او و دار و دسته قلچماقش باید همان سال 68 به قفس الأتهام سپرده می شدند. شاید سن من اقتضای تشخیص حضوری جنایات جناح سوپر رادیکال دیروز و سوپر لیبرال امروز را دهه 60 نداشته باشد، اما نسل حاضر در آن دوران که اکنون معلم ما گشته اند به خوبی بر نظر من صحه می گذارند.  

  

 

خیانتهای روبه صفتانه بهزاد نبوی به عنوان مغز مدیریتی این جریان در دهه 60 آنچنان وسیع است که نمی توان جز حکم محارب برای او مصداق دیگری برشمرد. مگر قراردادهای ننگین الجزایر کمتر از قراردادهای گلستان و ترکمانچای هستند؟ قضاوت شما چیست؟ مگر برنامه های سخیف اقتصاد کمونیستی بهزاد نبوی با مدرک الکترونیک و عالی نسب بعنوان یک بازاری چراغ ساز، پدر ملت کوپن بدست را زیر آتش شب و روز صدام در نمی آورد؟ مگر ما وارث آن اقتصاد بیچاره و مفلوک نیستیم که او و دوستانش به حکم نابخردانه موسوی و حمایتهای دادگاههای خوئینی ها ساختند؟ برادر!ما وارث خیانتهای شیطانیم.

 

 

اگر قضاوت شما درباره جنایات سیاسی این جمع رنگین کمانی با نظر من متفاوت است پس احتمالاً اکنون را هم برای محاکمه ویروس فتنه مناسب نخواهید دانست. وقایع دیروز، 25 بهمن، کم باشد یا زیاد، گسترده باشد یا محدود، خارجی باشد یا داخلی، دیگر قابل تحمل نیست! بازهم کشته گرفتن از ملت؟ بازهم تجمع؟ بازهم سودای براندازی؟  

حتی عاشورای 88 هم با تمام جنایتی که شد در حق مکتب عاشورا به وقاحت وزوزهای 25 بهمن 89 نبود. ما یکسال است از فردای 9 دی مشغول به جهاد مجازی و حقیقی و جنگ فرهنگی هستیم و باز هم باید در پی فراخوان خواجگان حرم آمریکا کسی پیدا شود که حاضر شود عملیات کند؟ آقایان لیدرهای سیاسی و جنگهای فرهنگی چکار کرده اید در این مدت برای انقلاب و اسلام؟  واقعاً زمان تجدید نظر در برنامه ها و استراتژی های عمومی و عملیاتی فرماندهی جنگ نرم نیست؟ هنوز هم میخواهید رئیس بودن خود را اثبات کنید یا دست همکاری و همفکری به سوی تمام فرزندان ولایت دراز کرده اید تا همه باهم در یک صف واحد به سوی پیش برد اهداف قلب نازنین رهبر انقلاب حرکت کنیم؟؟!!!  

 

 

دلم میسوزد که اینگونه درهم و برهم مینویسم! جانم آتش میگیرد از بی تدبیری ها و بی فکری ها که اینطور داد میزنم. هیچ کس هم نیست که فریاد ما باشد و رسانه بشود برای ما بی رسانه ها.  

اگر سخنرانی های مظلومانه و مقتدارنه ولایت نبود که از بغض غربت مرده بودم. اگر این تنهاترین سردار یک تنه مانور نمیکرد معلوم نبود چگونه شبها را به صبح منتظر میماندم. دیگر جز او که هیچ! ماهها برود روزها سپری شود و کسی در "رازی" بیاید و حرفی بزند آنهم با هزار اما و اگر و توجه به هزار جنبه نازک تر ز مو و إلا که تمام جوانان منتقد و راه بلد و کارساز را با یک شوت از پشت خط 18 قدم میفرستند به آنجا که عرب و عجم نی هم نمی اندازند و بجایشان اعضای ستاد مرکزی کاندیداهای فتنه را در قامت مجری و کارشناس به ضرب و زور در صفحه رسانه می کارند، آنهم در ساعات طلایی بیننده پسند.  

بازهم طولانی شد حرفهایم. دل که بسوزد داغی آن از زبان بیرون میریزد. دهان هم که بزور بسته باشد و مجبور باشی آستین بر دهان داد بکشی تا به نام و نان کسی بر نخورد، قلم بیچاره باید جور کش دردهای تو باشد.  

آمده بودم همین یک جمله را بگویم: محاکمه موسوی و رجّاله های دور و برش، بیست سال است که به تأخیر افتاده است.

روزی برای عاشقی

صبح رسید. صبح 22 بهمن بعد از 32 سال و بازهم فرصتی برای محک زدن هرکس که مدعایی برای جهاد و عاشقی دارد. برخواستم خسته بودم از کار دیروز اما نفسم سنگینی میکرد که نکند نرسم. نرسم به آنچه که برایم معنای هویت داشت، معنای زندگی داشت، معنای تفاوت من و ما از آنها و دیگران. برخواستم، روز برخواستن بود، روز فریاد بود، روز انقلاب.    

  

میخواستم کمی از خواندنی هایم را بخوانم و با دل درست راه بیفتم. قدری "راه" وحید جلیلی و دوستانش را خواندم. یاد سعید قاسمی افتادم و راهی که برایم خرید سال گذشته، میخواستم ازو عکسی بگیرم که گفت این را بگیر و همیشه عکسم را ببین، بجایش دیشب حسابی در صفحه سیمایی که با آمدن او و امثالش سیمای جمهوری اسلامی می شود از خجالت دیدارش درآمدم. دوستان Contact Liste تلفنم را هم خبر کردم که بهوش! "آقا سعید" دارد فریادهای در گلو شکسته مارا فریاد میکند و فریاد کرد آنچه که فریاد کرد و بقول خودش : "حدث ما حدث".  

داشتم به لحظه خروجم نزدیک میشدم که صدرای 9 ساله خبرم داد که تصمیم دارم به راهپیمایی بروم اما پدرم بر سر پروژه ای مشغول است و من تنها. راه افتادم مسیر را کج کردم و سمت شمال شهر رفتم، محیطی که تنها در تابستان 88 شاهد فریادهای الله اکبر پراکنده ای بود. وقتی رسیدم همه انگار خواب بودند بر خلاف محله خاک گرفته خودمان که انگار از چهار راه بازار تا عمق راهپیمایی مردم، زندگی جریان داشت. زندگی با فریاد،با مبارزه، با جهاد، با شهیدو شهادت، یعنی همان زندگی به سبک خمینی کبیر. شب قبل هم غریو الله اکبرهای واقعی محله را می ترکاند درست مثل 9 دی پارسال که بزور ساکتمان کردند تا کمتر بر دشمنان دین و ایمانمان مرگ بگوییم.   

 

صدرا را برداشتم و رسیدیم به محل قرار زندگان، به آوردگاه عاشقان و صحنه نبرد مؤمنان. جمعیت نزدیک سه راه خیام بود که پیوستیم. به صدار گفتم برو و برای خودت از کیک و شیرهایی که میدهند بردار. حیف که ساندیس نمیدهند. دلم برای ساندیس مظلوم سوخت که جایش را به شیر داده بود. ساندیسی که مارا به آن متهم کردند و آنرا به ما.  

  

 

ما 1400 سال است که کیک و ساندیسی هستیم هزار و چهار صد سال است که مارا با غذا و اطعام حسین بن علی پروریده اند و گوشت و خونمان از نان و خرمای سفره های رقیه بنت الحسین است. کیک و ساندیس را به نسل پنجمی باید یاد داد تا بداند این روش ماست. نوش جانت، بخور که تبرک شدی و طعمش را بخاطر بسپار که باید جای گذشتگان را پر کنی. جای ابوذر و سلمان و مقداد و عمار و حذیفه و جای شهیدان انقلاب و ولایت.  

 

 

حیف باشد هلی کوپتر آنقدر بالا بود که من و  او را نمی توانست از نزدیک بشناسد و تشخیصمان دهد اما ما را شناخت. "ما"؛ فرزندان نسل خمینی، یاران خامنه ای، دشمنان اسرائیل، زلزله قرن بر اندام استکبار، هرچه بودیم "ما" را شناخت و من را نشان نداد تا بگوید همه یکی بودند تا یک فریاد را بلند کنند. 

دلم می گیرد وقتی به انتهای مراسم میرسیم. انگار انتهای کار یکی ایستاده و یک جور بی تدبیری هست که میخواهد کار را خراب کند و این ظرفیت را سترون نماید. گویی کسانی سکان مدیریت برنامه را در دست دارند که از جنس آمار و برنامه و دستور و بخشنامه و عدد و کمیّت اند. اعمالشان طوری تلقین می کند که انگار رسیدن به میعادگاه، آخر برنامه است. آنقدر علم و درایت و بقول غربیها VISION ندارند که برنامه ای مهیا کنند جز خواندن قطعنامه که عطش حضور را در نهایت برنامه پدید آورند. از همه آزار دهنده تر سخنرانی خواب ساز نماینده مجلس و مسئول امور مساجد بود که در عین کهولت انگار کلا نفس نداشت سخن بگوید. هنر کدام کج سلیقه بود که با دعوت او به شهر سیاسی و مهمی مثل قزوین، عصاره حرکت حزب الله را بگیرد و جوانان را از تحرک و درک عمیق راهی که امروز آمده بودند محروم نماید. وای بحال مساجدمان با این مسئول امورش. اموراتش ازینکه هست بدتر نشود معجزه است. هنوز گافی که محرم امسال داد را فراموش نکرده ایم و طعم جملات بخشنامه اش زیر دندانمان خرت و خرت میکند.  

وزیر خارجه هم هنری نداشت جز تکرار مکررات و گویی تمرینی بود برایش جهت ایراد بیانات عمومی در جمع قاطبه خلق.   

وقتی می آمدم در صفوف نمازگزاران داخل حیاط چشمم افتاد به دکتر ایمانیّه، از متهمان اغتشاش در دانشگاه بین الملل امام خمینی (ره) که سال گذشته میخواستند به همراه دوستان مشارکتی و مجاهدینی خود دانشگاه را به تعطیلی بکشانند و امتحانات را مختل نمایند و به همراه دیگر عناصر جبهه منحله مشارکت و مجاهدین از نوع انقلاب، دستگیر شدند که البته از سیر پرونده آنان در قوه قضائیه یا بقول قدیانی "ق.ق" بیخبرم.   

 

چقدر بدبختند سران فتنه، همان عمله بی جیره و مواجب دشمن صهیونی، چه مانده برای آن بیچارگان و خائنان؟ کسانی که پنداشتند شما فقط مخالف دولتید و دنبال احیای انقلاب از نوع امام و اسلام، بعد از دادن چند هزینه مختصر امروز در نماز جمعه و راهپیمایی 22 بهمن شرکت می کنند. یعنی ماهم انقلاب را میخواهیم. ماهم مسلمانیم آنهم از نوع ولائیش، از نوع انقلاب اسلامی نه انقلابی که شعار جمهوری ایرانی سر میدهد و پرچم سوزی کربلا را در کارنامه خود رقم میزند. داستان حضور دکتر درویش از اساتید دستگیر شده مذکور را هم در نگاشته های پیشین گفتم که چگونه در نماز جمعه و شبهای خاطره شهیدان حاضر میشود. این یعنی جلوداران جنبش کودتاگر فاشیست بدجور باخته اند و سران بازیچه غرب امروز آرزوی مرگ میکنند تا شاید آبرویی با مرگ خود بیابند. 

شب شده،آماده میشوم تا فردا دوباره بیاندیشم چگونه باید زندگی کنم. اما همینقدر میدانم که فکرم، اندیشه ام، برنامه برای آتیه ام، علمم، سیاستم و هرآنچه میخواهم و نمیخواهم در قاب اندیشه ای است که از جنس امروز ساخته شده است. از جنس روزی که برایم تمام داشته های من است. روزی که برای خداست، روزی که برای جهاد و آزادگی است، روزی برای عاشقی.