والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

یا زینب یا عقیلة العرب

عقیلة العرب........ از عقلت اندکی هم به من افاضه کن..... تو که عالمه ای بدون معلم دیدن... معلم من باش و بگذار «یک الف» از کتاب بی پایان دانشت بیاموزم... دستم به دامان علی اگر برسد کولاک می شود اما نگاه تو هم از تاب تحمل من بیشتر است... شاه ولایت که سلمانم می کند....

سالهاست کسی به من گفت برای اینکه صبرت زیاد شود نیت کن: «غسل صبر حضرت زینب سلام الله علیها»

نمی دانم سند دارد یا نه

اما به امیدی مدامت کرده ام.....

دلم که خوش می شود با اقتدا به صبرت همین قدر

نمی دانم 

شاید اگر این همین اندازه هم به شعاع خورشید صبر تو تمسک نجسته بودم معلوم نبود از بیقراری کدام گوشه به دام کدام بلای خانمان سوز گرفتار بودم

ما که جز شما چیزی نداریم

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد........................



خاطره ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟!

نکته ای ادبی از آیت الله جوادی آملی

آیت الله جوادی آملی می فرمود: 

به غلط گفته می شود برای بزرگداشت یک نفر خواستند از او «تجلیل» کنند!!! در حالیکه تجلیل یعنی پوشاندن! در دعا هم امام معصوم می فرماید «وَ جَلّلنی بسترِک» 

در این خصوص باید از کلمه ی «اجلال» استفاده کرد. اجلال یعنی بزرگداشت جایگاه یک نفر.

آیت الله جوادی آملی اضافه فرمود: چرا از نظر ادبی درست حرف نزنیم! این درست حرف نزدن ها گاهی «حیثیت» آدم را می برد.

همسر و درس

زن اینطوری باشه چرا آدم ازدواج نمی کنه....


 به درس و فکرش هم میرسه...... 


این ها همه از اصالت خانوادگی و نجابت ریشه نشأت می گیره!!!


همسر علامه طباطبایی :ما در تبریز سالی چند مَن روغن حیوانی مصرف می کردیم. به قم که آمدیم در منزل کوچکی ساکن شدیم که امکانات زیادی هم نداشت. حداکثر می توانستیم روزی پنج سیر گوشت بخریم. من دنبه های گوشت را جدا می کردم و داخل سبدی که از سقف آشپزخانه آویزان کرده بودم، می انداختم. هر چند روز یکبار دنبه ها را آب می کردم و از آن به عنوان روغن استفاده می کردم. هیچ وقت هم به علامه نمی گفتم ما روغن نداریم که ایشان ناراحت شود و از کار و مطالعه باز بماند. می خواستم فکرش آزاد باشد.

هرچه هستی توئـی

السلام علیک یا صاحب الزمان......

من با تو و تو با من ، انصاف کجا باشد؟؟؟؟ من کمترم از مور و تو فوق سلیمانی.......

نقل است بعد از پیروزی عجیب میرزای بزرگ شیرازی ـ که رحمت خدا بر او باد ـ در فتوای تنباکو و شکست انگلستان، مشاهده کردند میرزای شیرازی بسیار ناراحت است و گویی اشک می ریزد....سؤال کردند چرا ناراحتید بعد از اینکه دشمن اجنبی و دولت وابسته ی داخلی را زمین گیر یک خط فتوی فرمودید....

میرزا گفت این انگلیسی ها می دانند و می فهمند این قدرت مال من و فتوای من نیست... می دانند چون من نوشتم : استعمال توتون و تنباکو مساوی جنگ با «امام زمان» است فلذا مردم اینطور یکپارچه برخاستند... اینها برای اینکه عامل این عظمت را بکوبند حتماً دست به توطئه در مفهوم مهدی علیه السلام می زنند... مدتی نگذشت که از اندیشه های شیخ احمد احصائی و بعد دیوانگی های سیدعلی محمد باب و بعد هم حسینعلی نوری اقدام به تولید مکتبی نمودند تا مهدی دروغین بسازند و حتی در روزگار ما هم شاهد اوج سازماندهی آنها در عاشورای 88 بودیم...........

ما اگر می گوییم ولایت فقیه یا هر مفهومی دیگر... همه از خاک پای مهدی زهراست... اگر هم کسی فکر کند قدرتی دارد و پشیزی بذات خود ارزش دارد باید بداند دیر یا زود با سر زمین می خورد... ما هر چه داریم از برکت نفسهای گرم یوسف بیابان گرد فاطمه است و بس!!!