والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

والعادیات

سوگند به نفسهای اسب مجاهدان

چرا مثل حسن باقری نیستم!

     جمعه حال بسیار بدی داشتم. جسمم استراحت می کرد چشمم مطالعه! اما روحم بدون اینکه مشکل گنده ای داشته باشد حالش گرفته بود. 

کاری از دستم بر نمی آمد در حالیکه می دیدم دینم، کشورم و حیثیت تمام اعتقاداتم نیاز به کار دارند. 

دوستان که همواره به طریق SMS ارتباط می گیرند از بد بودن حال درونی و احساس بی انگیزگی من شاکی می شدند. وقتی انرژی ها تل انبار می شوند و مشکل به تعداد زیاد دیده می شود و کار و راه حل هم در مقابل چشم قرار دارد، بی انگیزگی و حس پوچی داشتن، بدیهی ترین حالت مورد انتظار در یک فرد است. 

از سر کتاب بلند شدم، آمدم شاید هوایی عوض کنم، شبکه یک ناگهان میخکوبم کرد، جنگ، جبهه، صورتم را که برگرداندم "حسن باقری" یا همان "غلام حسین افشردی" را دیدم. فیلم "آخرین روزهای زمستان" شروع شده بود.  

درست حدس زدید، حالم عوض شد انگار که هدیه زیبایی به من داده باشند گل از گلم شکفت، چند SMS به دوستانم دادم و آنها را باخبر کردم که یک فیلم دوست داشتنی آغاز شده است. فیلمی در مورد یکی از اسطوره های من! حسن باقری! 

وقتی دبیرستان می رفتم سر راه مدرسه در خیابان پادگان، مغازه ای توسط بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس تبدیل به کتابفروشی شده بود و من و دوستی به نام بهنام هر از چندگاه کتابهایی از آنجا می خریدیم. یکی از آنها کتاب سقای بسیج، در مورد زندگی حسن باقری بود. 

بعضی از آن کتابها هنوز بعد از 14-15 سال تازه هستند برای من و یکی دوتا را به امیر رضای 14 ساله هم میدهم. از داستان گردان فرات خوشش آمده بود. می گفت: دایی جون! بازم مثل این داستان داری؟  یاد خودم افتادم! چه هوایی به سرم میزد وقتی میخواندمش! 

اما انگار حسن باقری که انقدر مثل امروزها نمیشناختمش، برایم کشش عجیبی داشت! مثل عماد مغنیه، مثل امام موسی صدر، مثل چمران، مثل چه گوارا، انگار بدون اطلاع از زندگی اش می شد فهمید دارد با من حرف میزند.  

 

 

حالا که سنم اقتضای بیشتری دارد و کودکی ام پخته تر شده، بیشتر می فهمم که چرا این ها برای من آهن ربایی می کنند.  

با حسن باقری بیشتر حس دوستی می کنم و دلم را میسپارم به موج افکار و مدل زندگی اش! کتاب 15ساله خودم را آوردم بازهم خواندم، زیباتر بود! در سی و یک سالگی انگار حسن باقری را بیشتر می شناختم اما به همان زلالی 15سالگی! 

فرق اصلی اش این بود که در 15سالگی دلم برای حسن باقری تنگ میشد و دوست داشتم لباس سبزش را بپوشم و من هم فرمانده باشم اما در 31سالگی دوست داشتم مثل حسن انگیزه داشتم و پرجنب و جوش کاری از دستم بر می آمد و انجام می دادم! 

دلم به یاد تلاشها و انگیزه ها و نشاطهای حسن می تپد، داغ می شوم انگیزه می گیرم الگو برداری می کنم بهتر از خواب بلند می شوم لحظه ای که چشمهایم باز می شوند اما صبح در راه رسیدن به اداره دلم می گیرد! می فهمم چرا مثل حسن باقری نیستم! 

حسن باقری وقتی کار کرد همه مبهوت شدند، تشویقش کردند! من وقتی کار می کنم و برنامه می ریزم و گل می کنم دسیسه می چینند بیرونم کنند!  

حسن باقری بیشتر کار می کرد تا دشمن را بیشتر بشناسد و راه حل حمله را تدوین کند، من وقتی بیشتر کار می کنم و دشمن را پیدا میکنم و راه مقابله را تعریف می کنم، خودم را بجای دشمن می نشانند و چشمهای خود را به روی وجود دشمن واضح می بندند. 

حسن باقری را "آقا" به محسن رضایی معرفی کرده بود، ما وقتی می خواهیم خودمان را به آقا معرفی کنیم تا اظهار کنیم فقط بگویید اجازه بدهند صبح و شام برایتان سربازی کنیم، دست بر دهانمان می گذارند تا صدایمان به جایی نرسد. 

بازهم بگویم؟ اگر اهل درد باشید خودتان بهتر از من میدانید چرا من مثل حسن باقری نیستم! نمی گویم حسن باقری را کپی کرده ام در وجودم!!! "مثل" شهید بودن عین شهید بودن نیست! 

حتی امروز سازمانها و دستگاه هایی که تبلیغ شهید حسن و دوستانش را می کنند جایی برای حسن شدن ما ندارند، شاید اگر این بار یک حسن باقری درست شود کار خیلی ها خراب می شود. 

حیف نیست این همه دروغگو بروند و یک حسن باقری دیگر در این همه سازمان عریض و طویل جان نثاری کند برای دین و میهن و رهبر؟  

صبح خواب میدیدم جایی نشسته ایم روی موکت، آقا هم نشسته اند! جرأت بوسه به دستش را نداشتم! زانوی آقا را بوسیدم و او هم دست من را گرفت و اسم و احوالم را پرسید.

تا بیشتر نزدم به بیراهه و درد سر درست نکرده ام برای خودم ساکت شوم! باکی نیست! این کشور هزار حسن باقری دارد که یک آدم شناس مثل "آقا" می خواهد تا معرفی شان کند.  

هرقدر هم انگشت در سوراخ حقیقت کنند تا نشت نکند بازهم روزی خواهد رسید که باید "حسن باقری" ها طراح اداره این مملکت باشند! 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:11 ق.ظ

من هم فیلم حسن باقری را دیدم و در همان لحظه به ذهنم این خطور کرد که این مملکت امام زمان هنوز هم آدمهایی پاک و مخلص از آن دست دارد ولی چه کنیم که درپستها و مدیریتهای میانی و ادارات و دانشگاهها و سازمانها پرشده از آدمهای متظاهر و منافق که چشم دیدن اخلاص و کار و تلاش صادقانه را ندارند. یقین دارم که اراده و اخلاص امثال حسن باقری که هنوز هم هستند خواهند توانست کارهای بزرگی برای این نظام مقدس انجام دهند هرچند دستها شان را ببندند و سنگها در مسیرشان قرار دهند و هر روز دسیسه چینان و منافقان متظاهر مشکلی بزرگ بیافرینند.

حامد ملکی چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://khodashenasi.ir/post/author/909360

با سلام و عرض ادب مطلب جالبی بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد