پیکر تب دار قلم
ای قلم! ای همراه شبهای تنهایی و روزهای غربت و صبر من! همراهی کن باز مرا
یاریم کن تا با زبان آتشینت دردهای یخ بسته بر صورت کودکان را بیان کنم!
با من بیا و بگذار بگوییم در خانه های سرد و بیروح کودکان کار چه غوغاست!
بیا بنشینیم و باهم بنویسیم از کودکی که باید بی ناشتایی به سمت مدرسه راه بیفتد و بی پول دستفروشی در سر بازار نباید به خانه برگردد.
اینجا ناشتایی هم سخت گیر می آید چه برسد به صبحانه!
میدانی صبحانه چیست؟ اگر نخورده ای لاأقل دیده ای دست مردم، دست مردم کانال پنج، دست مردم سیمای شمران، دست رسانه های پایتخت! اینجا خبر از کره و خامه و سرشیر و عسل نیست! اینجا بی مایه فتیر است نه نان گرم!
ای قلم، چرا سستی میکنی؟ بنویس!
نکند تو هم مثل کودک کوچه بن بست ما دفترت تمام شده و پدر به جای دفتر برایت هفته پیش کفش خریده است؟ پدرش می گفت دفترهای خواهرت را هم می توانی استفاده کنی چون آخرش ورقهای سفید دارد. خدا کند زندگی ما هم تا انتها سیاه نباشد!
قلم من، همسنگر خاموش فریادهای من، با این حرفها سر غیرت آمدی؟ هان! فریاد بزن! بگو! بلندتر!
ما درد محرومیت اولاد هابیل بر کتف پینه بسته خود داریم! ما داغ غصه های غیرت ابراهیم بر جان سوخته از آتش نمرودیان داریم.
بنگر!! برجان ما نوشته و حک گشته! ما نسل پاک زجرهای موسی در تابوت عهد با خدای فقیرانیم.
آه ای قلم مباد آنکه توانی برای گفتن درد گلیمهای زبر و خشن در تو نباشد! بشکن همین لحظه اگر می خواهی قلم به مزد فرشهای ابریشمی باشی.
من تو را از نان معلمی خریده ام آنگونه که پدر با نان حلال زحمت و درد مرا قلم بدست پرورش داده است. نکند نان حلال من خون سیاه ترا، ای قلم، امید بخش دل کاخهای اهل دغل سازد!!!
میخواهم از سیاهی جاری در انتهای زبان تیز تو، صبح سپیده را این بار از جنوب شهر بیرون بیاورم.
میخواهم از غلاف زنگ زده ذوالفقار حیدر پس کوچه های شهر، صد جنگ با معاویه های نشسته در کاخ های سبز و بنزهای سرخ بیرون بیاورم.
ما یادگار نعره عمّاریم، ما صاحب هزار زخم بر ابرو نشسته مالک، سردار حیدر کراریم.
ما را به داغ جوع و آتش و خون پروریده اند تا میلمان به شربت عسل راه مصر کور شود، تا چشم فتنه را بی چشمداشت مزد و مواجب، از بیخ باغهای پسته این سرزمین بیرون بیاوریم!
آی ای قلم، ای تسبیح تربت پاک شهید کرب و بلایم، آه ای قلم ، صلیب خون گرفته به رنج مسیحایم! باید که بر پیکر تو رعشه بیفتد چون کارزار ما، امروز جنگ سپیده، با قامتی به مثل سپیدار، در جبهه ای مقابل رنگ ریایی اصحاب رنگ رنگ خزانه صهیون است!
خوب آمدی با من و خوب همراهی ام کردی! با من بمان و باز بخوان با رعشه های پیکر تب دارت، این آیه های سرخ جهاد، یا سوره های نور و شعور و حق و عدالت را!
دستان من هنوز در یاد خویش دارند زبری دست پدر یا سردی هوای صبح زمستان را! گرما بده دستان صدهزار کودک باهوش را، آنان که ساکنان سپید محله های شهیدانند.
آنان که زیر چرخ گاری نالایقان حسود، کشتند و سوختند هوش و نبوغ و قدرت حق داده به آنان را!
اما بدان تو، ای قلم دوست داشتنی، روزی هزار جریب باغ سیب خواهی شد، با عطر تازگی ، با بوی زندگی، با یکصدا صدای غزلهایی در صبح یک بهار، آندم که دست هزاران مرغ، بی رعشه و بی غصه می گویند از شعور، از حق، از گرمی و لطافت و ایمان!!
هان ای قلم، بمان و مجاهد باش در جاده ای از هرکجا به مقصد محراب خونین عدل خدا!